نامه هایی به خدا

خدایا دردهایم را بشنو و دستانم را بگیر که غیر از تو هیچ کس محرم راز نیست...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
پیوندهای روزانه

زیارت شه عبدالعظیم

يكشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۳، ۰۵:۱۴ ب.ظ

دیروز حالم بد بود. استرس زیادی داشتم. بی خوصله بودم. ناراحت بودم و نگران. هیچ دلیلی هم نداشت. هیچ اتفاقی نیافته بود اما نمیدانم چرا اینقدر نگران بودم. با طاره هم کلی صحبت کردم. حرفهایش ارامم کرد اما کاملا ارام نشدم. به غروب که نزدیکتر می شدیم هوا سردتر و دلگیرتر می شد و دلتنگی من بیشتر.  دلم می خواست می توانستم برم گلزار شهدا، یا امامزاده . دلم می خواست می توانستم به زیارت شاه عبدالعظیم حسنی بروم. چقدر آنجا را دوست دارم. ارامش عجیبی برایم به ارمغان می آورد. در همین افکار بودم که تصمیم گرفتم  روی پله های حیاط بنشینم و قرآن بخوانم. با خدا حرف بزنم و درد دل کنم تا آرام شوم. شروع ب خواندن قرآن کردم، چند آیه بیشتر نخوانده بودم که دلم آرام شد. سرم را بلند کردم، نگاهم را به آسمان دوختم تا با خدا درد دل کنم. آسمان چقدر عجیب بود. حس و حالش مانند آسمان غروبهای شلمچه و فکه بود... یادش بخیر ... چه زود گذشت آن روزهای طلایی مسافرتم به وادی عشق. میان درد دل هایم با خدا، صحبتی هم با شهدا کردم. گفتم هوای دیدار گلزارتان را نموده ام. دلم می خواهد فردا که به دانشگاه می روم کارم زود تمام شود تا هنگام بازگشت به دیدارتان بیایم و دل و جانی تازه کنم. دلم هوای شه ری را نیز کرده است. خودتان جورش کنید فردا یا به آنجا بروم یا به دیدار شما بیایم...

امروز که از خواب بیدار شدم، بعد خواندن نماز، همه امورات روزم را به خدا و امام زمان سپردم و مشغول آماده شدن برای رفتن به دانشگاه شدم. ساعت حدود هشت بود و قطار مترو در حال رسیدن به ایستگاه خزانه بود. همیشه در مترو به خواندن زیارت عاشورا مشغول می شوم اما امروز حوصله خواندن زیارت عاشورا را نداشتم.گوشیم را در آوردم تا یاسین بخوانم. دیدم پیامکی برایم آمده حدود یک ساعت پیش. پیام را خواندم. دکتر جوادی گفته بود امروز به دانشگاه نیا من نیستم. اول کمی متعجب شدم که این بی برنامگی چرا رخ داده اما بعد به فکر فرو رفتم.

یادم امد که اموراتم را به خدا سپرده ام و از او خیرم را خواسته ام پس این باید خیر من باشد. اما چرا یک ساعت پیش پیام را ندیده بودم تا این همه راه نیایم آن هم در صبح به این زودی!!...

در این افکار بودم که قطار در ایستگاه خزانه توقف کرد. بی درنگ پیلده شدم. مدتی حیران روی صندلی ایستگاه نشستم. سپس گفتم طورررری نیست به قول بابازندگی این جهانی است دیگر لابد صلاح این بوده که تا اینجا بیایم و بعد برگردم. یهو فکری طلایی به سرم زد و به مانند شمعی در تاریکی تمام ذهنم را روشن نمود و علامت سوال هایم را پاسخ گفت. آری... خودش است... همین است...

تکلیفم معلوم شد. سوار قطار برگشت شدم و در ایستگاه شهر ری پیاده شدم و راهی حرم شاعبدالعظیم...

از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم. آخرین باری که آنجا رفته بودم تابشتان امسال بود. وقتی که کار بستری مامان درست نمی شد. یادش بخیر رفتم و مثل همیشه به کرم آن شاه دست پر برگشتم... از شهدا تشکر کردم که هوایم را داشتند و از خدا برایم این زیارت را طلب نمودند. واقعا که چقدر مهربانند اینان. روحشان که این طور هوای آدم را دارد اگر خودشان اینجا بودند چه می شد... آن وقت به طور یقین ایرانی واقعا اسلامی داشتیم. همان که آرزویشان بود... راست می گویند که چقدر جایشان خالیست...

نزدیک حرم می شدم. دلم میخواست یک دل سیر گریه کنم. اما همین که وارد صحن شدم و سلام دادم مثل همیشه دلم آرام گرفت. چقدر آرامش بخش است اینجا... گویی قطعه ای از بهشت است که کنده شده و به اینجا افتاده. هوایش آسمانیست...

بعد از خواندن زیارت نامه و نماز، به ضریح نزدیک شدم و یه دل سیر خودمانی درد دل کردم. چه کیفی داشت. خاطرات سفر ماه قبل مشهدم را برایم زنده کرد که حسابی بهم چسبیده بود و مزه مهمان نوازی امام رضا بدجوری بهم مزه کرده بود.

زیارتم که تمام شد گفتم دعایی بخوانم. اما کدام دعا را... دل نازک شده بودم گفتم هر کدام را خوانم آن یکی ناراحت می شود. همه را هم که نمی شد بخوانم. باز هم تفال زدم و گفت ای شاده خودت بگو کدام دعا را بخوانم تا زودتر حاجت روایم کنی. صفحه ای که باز کردم دعای کمیل بود. این دعا طولانیست اما زیباست و عرفانی. گوشه ای نشستم و مشغول خواندن شدم. لحظاتی از خواندنم نگذشته بود که صحبت های خانم های بغل دستی توجهم را به خود جلب کرد و به قول بابا دوز کنجکاویم رفت بالا. دو خانوم بودند که مسافر کربلا بودند. کاروانشان در اینجا توقف کرده بود تا نماز ظهر را اینجا بخوانند و سپس راهی ادامه راه به سوی کربلا شوند. وسط دعا، گفتم شما کربلا میروید؟ گفتند بله.

-        خوشا به حالتان ما را هم خیلییییییییی دعا کنید. یادتان نرود.

-        چششم. حتما.

بعد خانوم شروع کرد به گفتن دعاهای معمول که الهی خوشبخت شوی، عاقبت به خیر شوی و... که در میان آنها یکی اش برایم بسیار بامزه بود. میان دعاهایش نگاهی به کوله ام انداخت و گفت: ایشالا دانشگاه قبول بشی!!!!

وسط خواندن دعا خنده ام گرفته بود. در دلم به خود گفتم دیگر این دعاها از ما گذشته...

باز دل به دعای کمیل خودم دادم. عزمم را جزم کرده بودم تا اخر بخوانمش تا زودتر به خواسته هایم برسم. اما فکر اینکه اینها به کربلا می روند دلم را هوایی کرده بود. تسبیحی داشتم که معمولا با آن صلوات می فرستادم و از لحظه ورود به حرم نیز، در دستم بود. بعد اینکه دعای کمیلم تمام شد. می خواستم بلند شوم و با شاعبدالعظیم صحبتی بکنم و خداحافظی. اما دل شیطونک من مگر دست بردار بود. قبل رفتن به سمت آقا، باز به آن خانم گفتم خیلیییییی التماس دعا. تسبیحم را به او دادم و گفتم من که نمی توانم بیایم اما اگر زحمتی نیست این تسبیحم را با خود ببرید و آنجا بگذارید. و بالاخره دلم کار خودش را کرد و  آرام گرفت. خوشا به حال تسبیحم. به حالش غبطه خوردم. چه عاقبت نیکویی نصیبش شد.... خوشا روزی که این خوش عاقبتی نصیبم خودم و عزیزانم هم بشود. به قول بابا:

خوشا که به یک کرشمه برآید دو کار... زیارت شه عبدالعظیم و دیدن یار

آمین.

 

نظرات  (۱)

  • دوست همیشگی
  • عجب روز توپپپپپپپپی رو سپری کردی!!!!!!!!
    خدا رو شکر که دلت اینقده قشنگ آروم شد... نکته قشنگی گفتی و اونم قرآن خوندن بود. گاهی یادمون میره از ناملایمات روزگار به قرآن پناه ببریم.
    الحمدلله الحمدلله الحمدلله
    پاسخ:
    قربونت
    خیلی دلتنگتم
    به خودم وعده دیدارتو تو این ماه داده بودم.
    حیف که نشد...
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    تجدید کد امنیتی