مادر
جمعه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۳، ۰۳:۵۰ ب.ظ
امروز خواهرزادم رو بغل گرفته بودم و باهاش بازی می کردم
زنگ در رو زدن
برا اینکه برم در رو باز کنم خواهر زادم رو هم بغل کردم و رفتم دم در
خواهرم بود و سارینا
همین که در رو باز کردم
سحر گفت: چقدر به ایلیا میاد که بچه تو باشه....
یک لحظه جا خوردم
واقعا دلم بچه خواست
خدایا فقط تو می دونی که اون لحظه چقدر دلم خواست که مادر باشم...
- ۹۳/۰۵/۱۷